روزگار غریبی است نازنین
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
شاملو
آهنگها و جرسها ونواها.این سالها با طنازی عفریته ها موزون میشوند و دلهای حجری را خانه ی خدایان ناخدا میکنند!
ناله ی هفت آسمان و اختران و هر چه مابین ارض و سماست از لاحول اینانست
لیک لاحول ولا قوه شان به جز خداست!
نمیترسند و نمیگریزند از تنها هست هستی
آی بیدار باش
سجاد حسین زاده
مردان در مسیر عشق به وسعت نامتناهی نامردند...گدایی عشق میکنند تا زمانی که به تسخیر قلب زن مطمئن نیستند....اما همین که مطمئن شدند نامردی را در کمال مردانگی بجا می آورند.....(دکتر شریعتی)
نه اشتباه نکن این یه شعر عاشقونه نیس تصور کن یه مرد و با چشمای خیس
نمیخوام نباید تو شعرم به تو جسارت کنم نباید حس عشقو تعبیر به اسارت کنم
شکسته میرم امشب بانو خدانگه دارت اگر چه میشکنه اون دل سبز و سپیدارت
واسه من که پنجره یه آرزوی مبهم بود ولی تو پنجره باشه تموم دیوارت
ببخش منو اگه بوی زخم چرکینمو زجه های کبودم میشه موجب آزارت
دیگه صدای گریه ی بی وقتم نمیشکنه سکوت سرد و پر از انبساط افکارت
یه مرد که واژه ی مردو رو سفید کرد
یه مرد که مرگو واسه انسان بعید کرد
یه دشت بود که کوه پیشش زانو زد
یه مرد به شکل اسطوره ای هر درد
خط بطلانی بود روی تز سقوط عشق
اون تموم واژها رو دوباره تعبیر کرد
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمیدارم دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمیبینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
احمد شاملو
مثل دل همیشه درمعرض خرابی ام
جام عشق من تهی است آه, موشرابی ام!
پشت پلک ابرها رفته رفته محو شد
مثل چشمهای تو آسمان آبی ام
ساحل آشیان ترین! چشم باز کن ببین
موج ها چه میکنند با دل حبابی ام
این که میروم در آن سنگلاخ غریب است
کاش روبه راه بود راه انتخابی ام
پرسش نگاه تو می گدازدم چو شمع
آب میکند مرا شرم بی جوابی ام
سلیه های بی کسی قد میکشند آه
باز میرسد ز راه روز آفتابی ام
حمیدرضا حامدی
چو خورشید در پس ابری چو ابری سرد گریانم
بدان ای خاک غمگینم همیشه با تو میمانم
هوای باران داشت نگاه غمگینم چه تلخ میرفتی چه تلخ شیرینم
شب جدایی با تمام محجوبی تو را صدا زد سکوت سنگینم
ستاره ها گفتن باز نمیگردی چه زود باور بود دل دهن بینم
سقوط سرخم را که دیدی آیا نمیکشی دستی به بال خونینم؟!
بیا و از تاراج منو حفاظت کن منو که چون باغی بدون پرچینم
کجاست محتاجم به سکر چشمانت که شعر هم امشب نداد تسکینم
نمی رسد دستم به دستهایت, آه چقدر بالایی, چقدر پایینم!
حمید رضا حامدی